کاپيتان هادوک و هيچی |
Monday, January 28, 2002
٭ امروز با آدمی حرف می زدم که تو هر دستش سه تا انگشت داشت. به دستای خودم نگاه کردم، مال من پنج تا داشت.
........................................................................................------------------------------------------------- Kelly خواهش کرده که ساعات کلاسمو تغيير بدم چون اکثر بچه ها تو اين ساعت يه کلاس ديگه دارن. باشه، می ذارم سه شنبه ها ۶ تا ۷:۳۰ . خوبه ؟ ------------------------------------------------- امروز نسبتا روز خوبی بود، هر چند که از چهار تا کاری که نوشتم که بعد از ظهر انجام بدم فقط به دو تاش رسيدم، ولی خوشحالم که وقت تلف نکردم. ------------------------------------------------- می خوام به يکی از مشاهدات تلخ زندگيم اشاره کنم. صبح يک روز بهاری، مقابل سفارت آمريکا در آنکارا. انبوه جمعيت ايرانی متقاضی ويزا. نزديکيهای ظهر با باز شدن در، تمام تلاشهای افراد مختلف برای نظم دادن به جمعيت در يک لحظه بر باد می ره. چند ساعت قربون صدقه رفتنهای اون خانم معلم، استدلالهای اون آقای اصفهانی، ليست نوشتنها، همه اينها جای خودشونو به حمله، هل دادن و توهين می دن. و اين صحنه سالهاست که اونجا و خيلي جاهای ديگه داره اتفاق می افته. حتم دارم که اکثر اون آدما، انسانهای باسواد و کتابخونی بودن و اگه من اولين بار يکی از اونها رو مثلا توی يک مهمونی می ديدم، چه بسا مصاحبان خوبی بودن. اما خواهش می کنم اگه يه روز صبح رفتين اونجا، اميدوار باشيد که شايد اون روز مردم با نظم جلو برن و به حق خودشون قانع باشن . با زبون خوش همه رو به رفتار انسانی دعوت کنيد. شايد اون روز فرق داشته باشه. نوشته شده در ساعت 8:48 PM توسط سید خراسانی
|