کاپيتان هادوک و هيچی




Tuesday, January 29, 2002

٭
بالاخره برای اولين بار بعد از رفتنش به افغانستان امروز صبح تن تن زنگ زد. می گفت اونجا از کارش راضيه و رو هر چی دست بذاری شصتاد تا گزارش از توش در می آد. من خيلی نگرانش بودم. می گه کاپيتان هر وقت اين ريشو ها رو می بينم ياد تو می افتم. خدا نگهدار اين جوون باشه. من که تا دوباره تو قصر نبينمش دلم آروم نمی گيره. تورنسل هنوز هم به من گير می ده که چرا اين بار همراه تن تن نرفتم و تنها فرستادمش رفت. من نمی دونم اين مرتيکه آسمون جل از کی تا حالا دلسوز تن تن شده . هيج جوری هم نمی شه حاليش کرد که آخه تو افغانستان من نوشيدنی از کحا گير بيارم. کاش می تونستم گاهی به تن تن زنگ بزنم و باهش درد دل کنم. کاش اونجا تلفن راحت گير می اومد.


........................................................................................

Home