کاپيتان هادوک و هيچی |
Tuesday, January 29, 2002
٭
........................................................................................ساعت ۲ بعد از ظهر يک روز ابری. مردی در کنار يک سطل زباله بزرگ ايستاده است و غرق در خواندن يک کتاب قطور است. کتاب به پايان می رسد، مرد کتاب را می بندد، آن را داخل سطل زباله می اندازد و با عجله به راه می افتد. نوشته شده در ساعت 10:27 PM توسط سید خراسانی
|