کاپيتان هادوک و هيچی |
Sunday, February 03, 2002
٭
........................................................................................ديشب خونه يکی از همکلاسيهای آمريکايي به اسم جميلا مهمونی بود. خيلی مردد بودم که برم يا نه. به يکی زنگ زدم پرسيدم کيا می رن، ديدم ظاهرا خيلی هم خلوت نيست. ساعت ۷ يه تاکسی گرفتم و رفتم از يه سوپر مارکت يه جعبه شکلات خريدم که دست خالی نرم. رسيدم در «آپارتمانش» و در زدم. ديدم بله همه جمعن و من آخرين نفرم. يه آپارتمان می گم يه آپارتمان می شنوين. يه اتاق خواب کل خونه بود که يک سومش هم با يه تختخواب پر شده بود. آشپزخونه هم راهروی تنگ بين در ورودی و اتاق خواب بود. همه ملت کفشا را در آورده بودن و به سبک مسجد بتمرگ رو زمين نشسته بودن. تو دلم گفتم بابا اعتماد به نفستو عشق است که تو يه وجب جا مهمونی می دی. شام هم پلو با بروکولی و مرغ درست کرده بود. تو همون يه وجب جا بريدج هم بازی کرديم. شب يکی از بچه ها پيشنهاد سينما رفتن رو داد که با استقبال چندانی مواجه نشد. من دلم به حالش سوخت و گفتم من می آم. گوله برفی تو سرازی برف افتاد و ۷ نفر اومدن. Brotherhood of the wolf نمی دونم در مورد اين فيلم چی بگم. يه فيلم خوش تکنيک فرانسوی که در فرانسه قرن ۱۸ اتفاق می افته. يه هيولای مرموز هست که به مردم حمله می کنه و آدم می کشه. تمام کشور هم در ترس از اين هيولا بسيج می شن که اين هيولا رو شکار کنن. کلی جلوه های ويژه و سر و صدا و خون و خون. توصيه نمی کنم ببينين. Taxi Driver رو امانت گرفتم ولی امروز وقت ندارم. ---------------------------------- دخترها ! شلوار سياه تنگ با بلوز بافتنی چسب با يقه اسکی بلند بپوشين. نوشته شده در ساعت 1:51 PM توسط سید خراسانی
|