کاپيتان هادوک و هيچی




Friday, February 22, 2002

٭

خواب ديدم :

مامان بزرگ و بابا بزرگم می آن ناهار خونه ما مهمونی. بعد همه می رن بيرون واسه يه کاری. من و بابابزرگ تو خونه تنها می مونيم، بعد بابا بزرگ می ميره. من هم با يه بيل کف اتاق خونه رو می کنم، يه ذره از گوشت تن بابا بزرگ رو می برم، می ذارم تو يه کاسه. بعد بابا بزرگ رو خاک می کنم. بعد بقيه می آن خونه. قضيه رو به بابام می گم، بابام می پرسه يه ذره از گوشت تنشو واسه مراسم تشيع جنازه و کفن و دفن کندی‌ ؟ می گم آره. بعد می پرسه زمينو خوب گود کردی ؟ می گم والا من اين قدر حالم بد بود که تو اين فکرا نبودم، نه ! زياد گود نکردم. بعد مامانم سعی می کنه خيلی آروم خبر رو به مامان بزرگم بده. بهش می گه بابا بزرگ خوابيده. اون می پرسه کجا پس چرا من پيداش نمی کنم ؟ بعد مامانم می گه يه خواب طولانی. همه نگران واکنش مامان بزرگيم. ظاهرا ناخودآگاه مامان بزرگ فهميده قضيه چيه چون سراسيمه است ولی خودآگاهش خودشو به نفهميدن می زنه. می گه خوب مهم نيست، بعدا بيدار می شه . . .


تمام اين هفته من زير سايه اين خواب بود...




........................................................................................

Home