کاپيتان هادوک و هيچی |
Sunday, June 16, 2002
٭
........................................................................................اين داستان يونانيه : يه کشتی غرق می شه و يه مرد کارگر کشتی با قيافه و تحصيلات خيلی معمولی و يه ستاره سينما مثلا شارون استون از اين ماجرا نجات پيدا می کنند و تو يه جزيره با هم تنها می مونن. تا مدتی دختره اعتنايی به مرده نمی کرده ولی کم کم با هم رفيق می شن و بالاخره وارد يه رابطه می شن. يه روز دختره به مرده می گه که چته ؟ ما که باهم خوشيم. انگار يه چيزی خيلی اذيتت می کنه. مرده می گه نه چيزی نيست. چند وقت بعد دختره دوباره همين سؤالا رو می کنه و اين دفعه خيلی اصرار می کنه. مرده می گه ببين عزيزم، می خوام يه کاری برام بکنی. می گه خوب بگو، تو که می دونی من هر کاری واست می کنم. مرده می گم لباس مردونه بپوش، سبيل هم بذار، مردونه هم راه برو و صداتو هم يه ذره کلفت کن. دختره همه اين کارا رو می کنه. بعد با هم می رن کنار ساحل و دوشادوش هم مثل دو تا مرد راه می رن. مرده دستشو می ندازه سر شونه «اون يکی مرده» و می گه رفيق بيا ببين که خود شارون استون رو من تور کردم ! يک تيکه ايه ! نوشته شده در ساعت 2:26 PM توسط سید خراسانی
|