کاپيتان هادوک و هيچی




Tuesday, August 06, 2002

٭
يه صورت مبهم هی می آد تو ذهنت، يه صورت محو، ناواضح ،بدون اين که هيچ تصوير آشنايی دور و ورش باشه تا بتونی اينو از طريق اون شناسايی کنی. هی می خوای بگيريش، نمی شه. هی می گی دفعه ديگه که اومد می گيرمش. بار می آد اما هيچ چنگکی بهش کارگر نيست. سر می خوره از ذهنت می ره بيرون. شايدم يه روزی ديگه نيومد و تو هم يادت رفت. حتی نخی نيست که خاطره حضور اين صورت مبهم رو به يه گوشه حافظه ات ببندی.


گاهی يه فکر، يه ايده هم مثل اون صورت محوه، که سر می خوره و می ره و هيچ وقت نمی فهمی چی بود. بعد يه روز داری يه کتابی می خونی يا وسط يه جمعی نشستی، يه کلمه، عبارت يا جمله می شنوی بعد يهو می خوای بلند شی داد بزنی :‌ «همينه ! همينه ! گرفتمش. » و با قلاب اين کلمات يقه اون فکر گريزون رو می گيری.


دو سه بار تازگيها اين طوری شدم. يکيش بعد از خوندن اين جمله بود : and they never looked back. يه بار ديگه ياد آوری اين کلمه بود : implode.




........................................................................................

Home