کاپيتان هادوک و هيچی




Thursday, February 28, 2002

٭

گاهی وقتا تو چند لحظه کوتاه، حس غريبی بهم دست می ده.

خودم خوب می فهمم که اين حس چيه، چون حسش می کنم. ولی اين تا وقتيه که تو دنيای خودمه. همين که می خوام از دنيای درونم خارجش کنم بايد بريزمش تو کلمه و چون جا نمی شه، بهش می گم حس غريب.

چه قدر با معنيه که آدمی به خاطر عجزش از بيان اين حسای غريب خودشو بکشه. مثل تصميم به بيرون رفتن از يک اتاق.




........................................................................................

Tuesday, February 26, 2002

٭

سؤال :

يعنی چی که حکمتيار ايران را به مقصد «نامعلومی» ترک کرد ؟ يعنی چی ؟ يعني سوار هواپيما شده، خلبانه برگشته گفته کجا تشريف می برين، اينم گفته حالا راه بيفت تا بهت بگم ؟ يا شبانه ريشاشو زده رفته کنار انقلاب نوار، عکس، پاسور می فروشه ؟ مگه خفاش شبه که مثلا غيبش زده ؟


........................................................................................

Monday, February 25, 2002

٭
شعار هفته :

« برنامه روز هفتم بی بی سی، جواد اندر جواد است.»




٭

اگه تو آمريکا هستين و تيريپ فيلم مستقل حال می کنيد، برين Monster's Ball رو ببينيد. من خشکم زد. لا مصب سينما يعنی اين. ر.دم تو اون هاليوود. (ببخشيد. باز اين نفرت من از هاليوود زد بالا.) نقد و مقد چيه ؟ اين شکر خوريها به من نيومده. فقط بگم تو فيلمش اين چيزا هست : فرهنگ ايالتای جنوب، زندان، اعدام، نژاد پرستی، مرگ، عشق و درد و درد و درد.




٭

يه قوطی کنسرو تو کابينتم داشتم. در توهم اينکه اون سس اسپاگتيه کلی ماکارونی ريختم تو قابلمه و پختم. بعد فهميدم که نخير اون سس نيست و خوراک ماکارونيه. خوراک رو گرم کردم و ترتيبشو دادم، حالا يه عالمه ماکارونی پخته مونده رو دستم. نه گوشت چرخ کرده تو خونه دارم، نه قارچ نه هيچ کوفت ديگه ای. يه ذره شو با سس تند خوردم ، هم دهنم سوخت هم اينکه دوباره به خودم فحش دادم که اين سس مزخرف که شونصد در صد سرکه داره رو واسه چی خريدم. حالا چرا می زنی ؟ خوب تازه کار بودم اون موقع. فرهنگم هم شرقيه، زورم می آد يه شيشه گنده سس رو که چند دلار پولشو دادم صاف بندازم تو سطل آشغال. يه ذره ديگه از ماکارونی ها رو هم با يه تيکه پنير «بری» (برين از ندا بپرسين، بری چيه. يه پنيريه که من ويارشو دارم. نه عزيزم وياگرا نه ويار‌ !) گذاشتم مايکروويو. از ان الهی بدتر شد. خلاصه چی کار کنم ؟ چی ؟! ماکارونی ها رو بريزم دور ؟؟!!؟




٭

خاتونو يادتونه ؟ که کنيزشو فرستاد دنبال نخود سياه. بعد رفت سراغ خره، ولی چون از قضيه کدو خبر نداشت...
احساس من الان دقيقا احساس اون خاتونه در آخر داستانه.




........................................................................................

Sunday, February 24, 2002

٭

من يه کاپيتان سنگين و رنگين هستم و معمولا زياد ابراز احساسات نمی کنم، آخه می دونيد بالاخره نسل اندر نسل دريانوردی و ابهت کاپيتانی و ديگه اينکه دريانوردا همه جا هستن. مي ری تو بقالی يارو از اون ور داد می زنه هـــــی کاپيتان ! با همه اين تفاصيل :

دودورو دو دود، بی لب ! دودورو دو دود، بی لب !
دودورو دو دود، شيطونه !


٭
اتل و متــل ، بی جنجـــــــــــــــال
ملا می خوای يـــــــــا نـجــــــــال


........................................................................................

Saturday, February 23, 2002

٭
من از نستور پاک نا اميد شدم. از کار خونه (قصر) هم کلافه ام، در نتيجه اين آگهی رو تو روزنومه چاپيدم.


آگـــــــــــــــــهی اســـــــــــــــــتخدام

خانم جوان برای کار در يک خانه بزرگ استخدام می شود. شرايط متقاضيان : آشنايی به زبانهای انگليسی، فارسی، فرانسه، عربی و سواحيلی، مهارت کافی در تهيه نوشيدنيهای مختلف الکلی از ملل گوناگون، سليقه متمايز در انتخاب لباس، آشنايی به اصطلاحات دريانوردی، تحمل دود سيگار برگ، تحمل کمی دشنام، عدم آشنايی با کامپيوتر و پديده وبلاگ، آشپزی بين المللی، آشنايی به مکانيک جيپ، نفرت از موسيقی خوانندگان ايتاليايی.

متقاضيان مشخصات خود را تا نيمه ماه مارس به آدرس کاپيتان هادوک، قصر مولينسار۲، آمريکا، کدپستی ۱۷ پست کنند. ايميل و عکس پذيرفته نمی شود. بعد از پذيرش اوليه برای مصاحبه به قصر دعوت خواهند شد.




........................................................................................

Friday, February 22, 2002

٭

خواب ديدم :

مامان بزرگ و بابا بزرگم می آن ناهار خونه ما مهمونی. بعد همه می رن بيرون واسه يه کاری. من و بابابزرگ تو خونه تنها می مونيم، بعد بابا بزرگ می ميره. من هم با يه بيل کف اتاق خونه رو می کنم، يه ذره از گوشت تن بابا بزرگ رو می برم، می ذارم تو يه کاسه. بعد بابا بزرگ رو خاک می کنم. بعد بقيه می آن خونه. قضيه رو به بابام می گم، بابام می پرسه يه ذره از گوشت تنشو واسه مراسم تشيع جنازه و کفن و دفن کندی‌ ؟ می گم آره. بعد می پرسه زمينو خوب گود کردی ؟ می گم والا من اين قدر حالم بد بود که تو اين فکرا نبودم، نه ! زياد گود نکردم. بعد مامانم سعی می کنه خيلی آروم خبر رو به مامان بزرگم بده. بهش می گه بابا بزرگ خوابيده. اون می پرسه کجا پس چرا من پيداش نمی کنم ؟ بعد مامانم می گه يه خواب طولانی. همه نگران واکنش مامان بزرگيم. ظاهرا ناخودآگاه مامان بزرگ فهميده قضيه چيه چون سراسيمه است ولی خودآگاهش خودشو به نفهميدن می زنه. می گه خوب مهم نيست، بعدا بيدار می شه . . .


تمام اين هفته من زير سايه اين خواب بود...




٭
آقا قبول نيست، اين Halle Berry خيلی خوشگله. اين يه عکس، اين يه عکس ديگه، اينم يه عالمه عکس. می خوام برم فيلم «تخم هيولا»‌ ( Monster's Ball ) رو که اين جيگر بازی کرده ببينم.


........................................................................................

Thursday, February 21, 2002

٭

عقيم گذاری، خنثی سازی، محروم سازی، نااميدی = Frustration

هيچ کدمو از اينها معنی اين کلمه رو نمی رسونه. محروميت اصلا کلمه درستی واسه اين مفهوم نيست. وقتی می گن محروميت، آدم ياد روستاهای سييستان و بلوچستان می افته، ياد مدرسه های چهار شيفته و سو ء تغذيه. پس عجالتا من می گم Frustration.

اين «اتفاق روانی» به نظر من نقش بسيار مهمی در روند تاريخ و توجيه رفتارهای جمعی انسانها داره.

يه آدمی رو تو يه رقابت نابرابر قرار بديد، يه بازی ای که توی اون بازی باختش حتميه. اين آدم بهش فشار می آد.

يه آدم رو که استعداد و توانايی داره، مهم نيست کم يا زياد، بذارين توی موقعيتی که نمی تونه هيچ کار به درد بخوری بکنه. توی يه کاری که به علاقه اش ربطی نداره.

يه آدم تيز و باهوش رو بذارين سر يه کاری که مخ آدم تار عنکبوت می بنده.

يه مرد رو بذارين تو يه جايی که از در و ديوار حوری پری می ريزه ولی دست اين بابا به هيچ کدوم از اينا نمی رسه. يه زن رو که می خواد با جنس مخالف بپره، تو چادر و چاقچور محبوس کنيد و واسش ده تا نگهبان بذارين.

يه فلسطينی رو تو يه چادر وسط بيابون محبوسش کنيد و از نذارين يه آب خنک از گلوش پايين بره.

يه آدمی رو بذارين سر يه شغلی که هر چه قدر هم جون می کنه يه ذره هم پيشرفت نمی کنه.

به همه اين آدما فشار می آد. و اين فشار بالاخره يه جوری بايد خالی بشه و معمولا هم به يه صورت مخرب.

استاد دانشگاهی که يه مقاله به درد بخور هم از زير دستش در نيومده، شاگردا دوسش ندارن و احساس می کنه نمی تونه اين وضع رو عوض کنه، همه هدفش اين می شه که مثلا اين بورس به دکتر فلانی نرسه، يا با در خواست فلانی موافقت نشه...

وقتی يه زنی رو تو خونه محبوس کردين تا از شنبه تا جمعه خونه رو «مديريت» کنه ، به اين زن فشار می آد. دنبال يه راهی می گرده تا هوش و استعدادشو رو به کار ببنده. يه کاری که توش «فاعل» باشه. نتيجه اين می شه که اين زن با همه استعدادهاش تبديل می شه به يه خاله زنک. تمام هدفش اين می شه که از زندگی ديگران سر در بياره، انتقامشو از فخری خانم به خاطر اون متلکی که تو سفره ابولفضل عفت خانم بهش انداخته بگيره و...و....

يکی ديگه هم سر از سياست در می آره و در يه مقياس بزرگتر دنيا رو به گند می کشه.

اين آدما همه جا پيدا می شن. تو کارمندای يه شرکت، تو استادای دانشگاهها، تو سياسيون، تو بازار. همين آدمها هستن که «سياست» رو به وجود می آرن، politics رو به وجود می آرن، کارها رو پيچيده می کنن، چوب لای چرخ بقيه می کنن و جنجالها رو درست می کنن.

دربون ساختمونی که سؤال پيچت می کنه چی کار دارين‌؟‌ با کی کار دارين ؟ و می خواد تو فکر کنی که يه مرحله مهم از کار تو به دم در مربوط‌ می شه، از اين جنسه. جسين شريعتمداری از اين جنسه، جرج بوش از اين جنسه. بسيجی ای که تو خيابون به من شما گير می ده از اين جنسه.

نتيجه اخلاقی : اگر می خوايد مردم دچار Frustration نشن که موی دماغ ديگران نشن، بايد هر کسی سر جای خودش قرار بگيره، هر کسی فرصت بيان پيدا کنه. هر کسی فرصت پيدا کنه که از استعدادهاش استفاده کنه. فرصت پيدا کنه که پيشرفت کنه. هر کسی فرصت پيدا کنه که بره دنبال علاقه اش که باد نکنه، که نپکه. چون اگه بپکه، ترکشاش تو سر و صورت همه می پاشه.



حالا باز بگين کاپيتان هميشه سرش گرمه، حرف جدی از دهنش در نمی آد.



٭
دخترها ! وقتی از حمام می آيين بيرون با موهای خيس ژوليده، خيلی خواستنی می شين.


........................................................................................

Wednesday, February 20, 2002

٭

بی ان گی زه
بيان گيزه
بی ا گيزه
بيانگ يزه
بيا نگيز ه
بيانگيــــــــزه
بيا نگ يزه


........................................................................................

Tuesday, February 19, 2002

٭
به نظر می آد همه تو ايران منتظر يک «چيزی» هستند. انگار يه شبحی دور سر ايران داره می چرخه. می خواستم برم از تو وبلاگها چند تا شاهد بيارم، بذارم اينجا ولی وقت ندارم. شما هم متوجه شدين ؟ تيريپ چيه ؟




٭
اصلاح طلبان آمريکايی

تو اين وب سايت فيلمهای مختلف مستند و آموزشی از جريان اصلاح طلب در آمريکا رو می تونيد بخريد و قسمتهايی از اونها رو هم ببينيد. من از اين جريان Noam Chomsky، Howard Zinn و مجله The Progressive رو می شناسم و ازشون خوشم می آد. قسمت جالب اين سايت بخشی است که (به قول بی بی سی‌) می تونيد متن، صدا و تصوير مصاجبه های بعضی از فعالين اين جنبش رو در مورد حملات ۱۱ سپتامبر و جنگ افغانستان پيدا کنيد. شايد شنيدن بعضی از اين اظهار نظرها از زبان عده ای آمريکايی براتون غير قابل باور باشه. بندگان خدا دارن سعی می کنن يه ايستگاه راديويی هم تو ماساچوست راه بندازن.

جدا جالبه. حتما نگاه کنيد.


........................................................................................

Monday, February 18, 2002

٭
فراخوان ملی :

بياييد برای رخت بر بستن اسلام از ايران، نفری صد تا صلوات نذر کنيم.


٭
زندگی کردن و کار کردن تو اين مملکت مرفهين بی درد - آمريکا - مثل رقصيدن به يه آهنگ می مونه. بايد ريتم و تمش دستت بياد تا بتونی به سازش درست برقصی. اگه آهنگو گرفتی خوب مثل بقيه می رقصی، اما اگه يه ذره اين آهنگه از دستت در بره، گند می زنی به هيکل خودت و رقص و کار و زندگی.


٭
دخترها ! کت مخمل قرمز با دامن مينی ژوپ مخمل قرمز، پيراهن سفيد يقه باز و يه چيز قرمز تو صورت يا موها، مثلا گوشواره های قرمز يا يه روبان قرمز. جورابای مشکی نازک و بلند. کفشم يه کاريش بکنيد. همين.


........................................................................................

Sunday, February 17, 2002

٭ جين جين ! من هم چند روزا پيشا اين فيلمک رو ديدم. يه نيگا بنداز.


٭
آقا ما يه بار يه غلطی کرديم، اين ويندوز مادر مرده پرسيد : هی کاپيتان، می خوای اين پسورد رو يادم بمونه، ديگه هر روز ازت نپرسم ؟ من هم اشتباهی زدم روی «خفه شو ، ديگه از اين لودگيها در نيار.» حالا هي بايد تو اين بلاگر و سايتهای ديگه بنويسم Haddock بعد هم *******. کلافه شدم. چی کار کنم ؟


٭ دو تا دانشجو مطلبی در مورد سؤال من راجع به آموزشهای دينی نوشتن. ولی هنوز هيچ کس به «سؤال» من جوابی نداده. اين موضوع کمی غمگينم می کنه.




٭ يه روز يه ترکه داشته گريه می کرده.


........................................................................................

Saturday, February 16, 2002

٭


Your money takes you up, gravity takes you down, and it's damn fun.
This is what downhill skiing is about.




٭ سلام. من کاپيتان هستم.
تلخون ! عاجزم می کنی از حرف زدن. اگر سه نفر توی اين دنيا احساس داشته باشن، يکيش تلخونه. سلام تلخون.


٭
من عادت کردم همه چی رو از ديد پول و اقتصاد ببينم. فکر می کنم تو اين دنيا همه چی با پول سنجيده می شه و دوستی و دشمنی رو منافع اقتصادی تعريف می کنه.
من می بينم که اسراييل روی سياستهای آمريکا خيلی اثر داره، به طوری که انگار آمريکا عاشق چشم و ابروی اسراييله. حالا يه نفر واسه من بی سواد توضيح بده که چرا آمريکا عاشق چشم و ابروی اسراييله. اگر می گيد که خيلی از سياستمدارها و سرمايه دارهای آمريکا يهودين و تعلقات اسراييلی دارن، من می گم خوب جوليانی هم ايتالياييه و همه می دونن که ايتالياييها تو اقتصاد و سياست آمريکا خيلی حضور دارن: چرا آمريکا عاشق چشم و ابروی ايتاليا نيست ؟ اين راز حمايت آمريکا از اسراييل چيه ؟ آخه چرا اينقدر زياد ؟ اين کشور واسه آمريکا چه سودی داره ؟ سالی چه قدر ؟


٭ امشب رفتم اسکيت رو يخ. سايز کفشمو يه شماره بزرگتر کردم. کلی بهتر شد. فردا ظهر دارم با يکی از گروههای تحقيقاتی دانشکده می رم اسکی. نصف شب بر می گرديم. امشب چند بار ملت رو يخ خوردن زمين ؟ چند نفر گرسنه خوابيدن ؟ چند نفر کتک خوردن ؟ چند نفر ؟


٭ يک جستجوی هميشگی مطلبی در مورد خاطره اش از کلاسهای پرورشی نوشته.


........................................................................................

Thursday, February 14, 2002

٭

من يه رفيق دارم به اسم جواد. رفيق که چه عرض کنم، از اون آشناهايی که به کاراش انتقادی نمی کني چون می بينی طرف بيش از حد از مرحله پرته. اسمش هم جواد جواد نيست ولی اين اسم بهتر توصيفش می کنه. جواد اهل بلغارستانه. چند سال هم از من بزرگتره.می شه در جواديت جواد کتابها نوشت اما امشب می خوام به بخش دختربازی جواد اشاره کنم. پنجشنبه جواد يه مهمون داره. يه دختر شوهر دار اهل اندونزی ساکن استراليا. با چت آشنا شدن. دختره واسه يه کنفرانس داره می آد آمريکا. جواد دو ماهه که صبحا چشاش قرمزه چون مشغول چت با خانوم بوده، که راضيش کنه که در ديدار از آمريکا چند روزی سر خر رو به سمت تختخواب ايشون کج کنن. خدا می دونه چه قدر راجع به عشقش به اين زن شوهر دار حرف زده. تا اينجای کار موضوع خيلی با مزه نيست. شاهکار جوادی اينجاست. جواد يه دوست دختر چتی ديگه هم داره . اين اهل فيليپين. در طول همين دو ماه جواد گوشهای بنده رو با توصيف احساسات شاعرانه اش نسبت به يکصد و نود و نه تا دختر ريز و درشت ديگه هم نوازش می کرده. به شاگردش ايميل دوستی می زنه، همون روز از اينکه قيافه فلان همکلاسی چينی من يه لحطه از جلو چشش دور نمی شه حرف می زنه. تو رستوران چشمش دنبال همه پيشخدمتاست. به همکلاسيهای من نطر داره. به دخترای تو خيابون نظر داره. به همکاراش نطر داره. شکايت داره که فلانی هم بد مالی نيست، حيف که يه کم چاقه. يه بار بهش گفتم که تو تو پردازش موازی خدايی. يه وقت فکر نکنيد اين حرفا محصول کند و کاش من تو زندگی جواده. من حاضرم يه پولی هم دستی بدم که دهن اين بابا رو چسب اهو بزنن. همه اينها به همراه جزييات سردردآور و توصيف احساسات موازی و توصيف پايين تنه و بالا تنه ملت مؤنث از دهن اين موجود نمی افته.
من تو ايران هم يه آشنای اينجوری داشتم. يارو فکر می کنه من دوستشم، خيلی هم مشتاق ديدارشم. من هم دلم می خواد يه روز چونه اشو بگيرم تو صورتش داد بزنم از اسمت دل پيچه می گيرم، از طرز فکرت حالم به هم می خوره، ديگه هم نمی خوام ريخت جواتت رو ببينم. اما نمی تونم. احساس می کنم اين يارو عقلش نمی رسه، اگر می رسيد که يه آدم ديگه بود. نمی خوام دلشو بشکونم. به خودم می گم آخه اينم آدمه، احساس داره واسه خودش. ولی دنياش با دنيای تو فرق داره. بذار تو عالم خودش خوش باشه. نمی دونم.
دلشو نمی شکونم ولی اگه بازم به لبم رسيد می آم اينجا خالی می کنم.


٭

بنده در اين روز مقدس،‌ يه کادوی مشتی دريافت کردم از طرف شخص کاپيتان هادوک. اينترنت dsl . ديگه صدای مزخرف مودم رو نخواهم شنيد، ديگه واسه داونلود کردن يه فايل ۳ مگابايتی جونم بالا نمی آد، ديگه dc نمی شم، ديگه ملت شاکی نمی شن که بابا يه ساعت شمارتو گرفتيم اشغال بود. امشب قراره طی مراسمی ويژه با شرکت مسؤولين کشوری و لشکری اين مودم رو جلوی قصر آتيش بزنيم و سه بار شعار «مايکروسافت شرمت باد با اون اينترنت در پيتيت» سر بديم.

صبح زنگ زدم مايکروسافت که اون سرويس دايل آپ رو کنسل کنم. نه سلامی نه عليکی می گه تلفنتون چنده. آخه عزيزم درسته روز ولنتاينه ولی اول بگو فيلم مورد علاقه ات چيه تا به تلفن هم برسيم. خلاصه يه شماره ديگه داده می که به اين زنگ بزنيد. اين يکی می گه شما ۴۷ چوب به ما بدهکارين چون تاريخ انقضای کرديت کاردتون گذشته. می گم نوچ اشتباه می کنی. بد می گه خوب شما بايد پول دو ماهو بدين. می گم آخه نازنين مريم. قرار بود سه ماه اول مجانی باشه. می گه سه ماه نبود و يک ماه بود. می گم نخيرم سه ماه بود. می گه خيلی خوب می گم حسابتون رو پاک کنن حالا واسه چی با ما قهر کردين ؟ چرا می خواين کنسل کنيد ؟ می گم زکی من دی اس ال دارم. يه مشت پيشنهادهای بی سر و ته هم رديف کرد که همشو turn down کردم.خلاصه اينم از روز ولنتاين ما.فقط ايرادش اينه که قبضاشو من بايد پرداخت کنم.


٭
آمريکا به عراق حمله می کند، دير يا زود.


٭

دخترها ! می خوام امروز کولاک کنين.


٭
شمس الواعظين ! کجايی پسر ؟ دلم خيلی واست تنگ شده. کی، کجا طلوع می کنی ؟ به خدا هنوز حتی با «ياد» جامعه ات حال می کنم. می بينی تو رو به خدا ؟ مي رم تو سايت نوروز و حيات نو و آفتاب يزد، هنوز نرفته بر می گردم. منبع خبر و تحليل ما شده بی بی سی و نيورک تايمز و ان پی آر. اينا به جای خود، اما من دلم می خواد بدونم اونی که تو تهران داره دود می خوره چی می گه، اونی که تو تلويزنونش مجريهای ريشو نشون می دن، صبح و عصر تو ترافيک گير می کنه، نگران دخل و خرج ماهشه ولی دل بزرگی داره، اون چه جوری فکر می کنه. شمس ! هر جا هستی خوش باشی. هدر اگه ديديش، سلام منو بهش برسون.


........................................................................................

Tuesday, February 12, 2002

٭ الان قضيه سقوط هواپيما رو شنيدم.


........................................................................................

Monday, February 11, 2002

٭

سؤال مهم :

اگر شما يک فيلم ببينيد، بعد از ديدن فيلم آدم متفاوتی هستيد.
من مثل خيلی از شماها به مدت دوازده سال در جمهوری اسلامی مدرسه رفتم. دوازده سال مراسم صبحگاه، شعار هفته، سخنرانی و .... يازده سال درس قرآن و دينی داشتم. سه سال راهنمايی درس پرورشی داشتم. هزاران ساعت به حرفای معلم پرورشی و قرآن و دينی گوش دادم. صدها ساعت کتابای اين درسا رو واسه امتحانا خوندم. ظاهر فصيه اينه که من به اغلب اين حرفا اعتقاد ندارم و اصلا هم به اونا فکر نمی کنم. اما سؤالی که واقعا دوست دارم جوابشو بدونم اينجاست. همه اين چيزها چه اثری روی من داشته، که حتما داشته. اينها کدوم قسمت از شخصيت من رو می سازه. اگر من اون ساعتها رو جور ديگه ای گذرونده بودم، الان چه جور آدمی بودم ؟ از لحاظ روانشناختی چه فرقی می داشتم ؟ يادداشت روز شنبه من چه جوری می بود؟ يه جواب ساده اينه که خوب ما اين آموزشها رو پس زديم و الان آدمهای ضددينی و ضد سنتی هستيم. فکر نمی کنم اين جواب ارزش مطرح شدن داشته باشه. من يه بررسی عميقتر می خوام. اگر يه لحظه مکث کردين و خودتون رو در سال دوم راهنمايی سر کلاس پرورشی تصور کردين دلم می خواد يه چيزی در اين مورد بنويسيد. اگر وبلاگ ندارين به من ايميل بزنيد، من جوابتونو اينجا می نويسم. اگر به نظرتون اين سؤال ارزش فکر کردن داره تو وبلاگتون بهش لينک بدين.


٭

جناب جين جين به اين هم خونه ای اهل پياله ات بگو ما تو انجمن دريانوردان ضد الکل دنبال يه منشی تمام وقت می گرديم. بگو رزومه اشو برفسته من هم سفارشش رو می کنم.




٭

ديشب خيلی شب خوبی بود. صبر کن توضيح می دم. بعد از بلاگيدن شماره ملوان زبل رو تو ايران گرفتم. پرسيد تو کجايی؟ گفتم خارج. گفت کجای خارج؟ گفتم آمريکای خارج. يک ساعت حرف زديم و من عين احمقا هی می پرسيدم، اين چه جوريه؟ اون چه جوريه؟ تاکسی گرون نشده ؟ آب سر بالا نمی ره ؟ سه هشت تا ؟ خلاصه حال اومدم. دلتون بسوزه. شما که ملوان زبل ندارين. شما که يه ملوان زبل کشف نکردين. شما که وقتی ملوان زبل حالش خوب نبود به زور ننداختينش تو تاکسی برين قهوه خونه لاله زار. شما که ديشب از ۱:۴۰ تا ۲:۴۰ با ملوان زبل حرف نزدين. ملوان زبل که به شما نگفت از اون موقع بهتره. به شما که نگفت نظريه گروهش افتاده رو گروه. که تا حالا تو گروه فقط سه جمله حرف زده. ملوان‌ !




٭

يه بار تو تهران يه مهمونی دعوت بودم. در رقصا رقص مهمونی، من و چند نفر ديگه رفتيم تو يکی از اتاق خوابها تا کمی از سر و صدا دور بشيم. گوشه اتاق از رختخوابا يه صندلی دنج درست شده بود. کنارش يه ميز توالت کوجولو بود. روی ميز توالت يه قوطی خالی ودکا بود، يه پاکت خالی مارلبرو و يه فندک گازی خالی. فکر کن يکی همه اينا رو زده بعد هم از پنجره اتاف پرواز کرده بيرون...




٭ ساعت يک نيمه شب. يه شبحی خواهش کردن که دخترا عجالتا يکی دو روزی لباس ساده بپوشن. فهميدين که چی گفت. ببينم باز چيزای عجق وجق پوشيدين می گم يه شبحی بياد بخورتتون. ها ها ها ! هوووووووووووو‌ ! گربه چيه؟! دايناسوره !!

هيس ! هيچی نگو. هيسسس. يه صدايی می آد. هيسس. صدای خش خش.


........................................................................................

Sunday, February 10, 2002

٭ به جز ايالت نوادا، فحشا در آمريکا غير قانونی است و «جنايت بدون قربانی» محسوب می شود.


٭

ديشب تو يه مهمونی با يه سری دريانوردا دور هم بوديم. اواخر مهمونی يه دختری فال چای يک آقايی رو گرفت. آقاهه هم کلی ذوق زده شده بود و می گفت من تو عمرم تا حالا يه قرون واسه فال و از اين حرفا ندادم، ولی اين يه چيز ديگه است. چيزهايی از زندگی من رو گفت که من هرگز بهش نگفته بودم و اصرار داشت که ماوراالطبيعه وجود داره و يک موضوع علمی و قانونمند هم هست که ما در مورد قوانين حاکم بر اون چيز زيادی نمی دونيم. من گفتم من وجود اين مسائل رو به عنوان يک پديده خيلی بعيد می دونم جون معتقدم علم، کنجکاو و غير متعصبه و اگر اين خرق عادتها وجود داشتن می بايست يک جايی به طور علمی توسط دانشمندان ثبت می شدن. خانم صابخونه می گفت که ببينيد که چه قدر تفکر اين دختر و خواهرش «مذهبيه». به اين معنی که به وجود چيزی ايمان دارن که قابل اثبات نيست و از وجودش دفاع می کنند.


٭


- Geez ! You're working on Enron case ?
- Daddy ! Every law firm in New York City is working on Enron case.




........................................................................................

Saturday, February 09, 2002

٭
نپذيرفتن سفير انگليس تو اين شرايط نهايت .... نمی دونم بگم نهايت چی، ولی نهايتش بود.


٭

- بفرماييد شعری که براتون می خونم به چه چيزی اشاره داره‌ : درديست غير مردن کانرا دوا نباشد.
- ...
- ده ثانيه ديگه فرصت داريد.
- ام... ايدز ؟
- خير. سؤال چيز ديگری است. بله، اجاره بفرماييد... بله، از اتاق فرمان اشاره می کنند که می پذيريم. بيست امتياز به شما تعلق می گيره. تشويق بفرماييد.




٭ احساس من نسبت به gay ها و lesbian ها يکسان نيست.



٭

خراب شده ام. رفتم پيش مکانيک. می گه کاپيتان از کاربوراتته. بايد دو روز اينجا بخوابی کاربوراتت رو بيارم پايين. ۷۰ دلار هم خرجت می شه. می گم آخه من که کاپيتانم من که ماشين نيستم. ماشينا کاربورات دارن. می گه خوب پس چرا اومدی پيش من ؟ می بينم بي ربط هم نمی گه.




........................................................................................

Friday, February 08, 2002

........................................................................................

Thursday, February 07, 2002

٭

آقا من اعتراض دارم. چرا ٪۸۰ اجناسی که واسه Valentine's Day تبليغ می شه مربوط به خانماست ؟ يعنی اگه دختر باشی ۴ برابر بيشتر احتمال داره که تو اون روز کادو بگيری، يا به عبارت دقيقتر احتمال ضربدر قيمت کادويی که می گيری ۴ برابر بيشتره. يعنی چی آخه ؟ دليلش اقتصاديه يا فرهنگی يا ذاتی؟




........................................................................................

Wednesday, February 06, 2002

٭

بله آقای سيزيف !
زنده باد زن! .. زنده باد فمنيسم! .. زنده باد غريزه! .. زنده باد لذت! ..
و ..
زنده باد «از اون کارا»!!! ..


ولی فرق من با تو اينه که من اون کارا رو تو گيومه نمی ذارم، جلوش هم ۳ تا علامت تعجب نمی ذارم. زنده باد رابطه جنسی ! زنده باد زندگی ! زنده باد هر چيز خوب که تو مخيله بشر می گنجه. زنده باد همه آدمهايی که دوست دارن همين يه دونه زندگيشون رو اون جوری که دوست دارن زندگی کنن.




٭
چند کلمه در مورد منشور فمينيسم سيب زمينی :‌ ۱) کاملا موافقم. ۲) تمام دعوا سر همين چند جمله است. ۳) ‌ آدمها دو دسته ان : اونهايی که اين جمله ها تو کتشون نمی ره و اونايی که تو کتشون می ره. فکر نمی کنم تعداد آدمايی که بين اين دو دسته مهاجرت می کنن زياد باشه. دست بر قضا جوامعی که آدماشون عموما به يکی از اين دو دسته تعلق دارن از زمين تا آسمون با هم فرق دارن، به ويژه می خوام رو اين تفاوتها تأکيد کنم : رضايت از زندگی، آرامش روانی، گره نزدن سعادت يک فرد به به زندگی ديگران، آزادی تصميم گيری، زندگی کردن زندگی مثل خوردن يک خوردنی. می خوام يک بار ديگه تأکيد کنم که تمام دعوا سر همين يک دونه موضوعه.






٭
خورشيد خانم ! آفتاب کن، ولی حضرت عباسی کاری به برف سفيد نداشته باش. اون بد بخت که به تو کاری نداره.

يکی از همسايه های من يه ماشين برف رو داره و منتظره تا يه دونه برف از آسمون بيفته تا بره ماشينشو در بياره و حال کنه. احتمالا هم بعد زنش از جلوی تلويزيون داد می زنه :‌‌ « جــــــــک‌ ! روی اون آسفالتا خرابش می کنی. يه خرده دندون رو جيگر بذار تا يه ذره برف جمع بشه .‌» ولی گوش جک به اين حرفا بدهکار نيست. خلاصه اين چند روزه تو کون اين همسايه من عروسيه.




٭

تو ايران اکثر آدمها طبق جبر اقتصاد و سنت تا حدود سی سالگی « صغير » هستن. تو آمريکا اغلب بچه ها بيست سالگی رو که رد می کنن، همه کاره زندگی خودشون می شن، چون از لحاظ مالی می تونن و کسی هم فکر نمی کنه که بچه خوب بچه ايه که به ساز پدر و مادرش برقصه. من دومی رو بيشتر می پسندم.





٭


آقای مدير Enron ! هی بشين کاغذ خرد کن. زدی نصف قيچی های دنيا رو کند کردی، حالا بايد جواب پس بدی. ولی شانس آوردی دوپون و دوپونت رو مسؤول تحقيق پرونده کردن. تن تن هم که داره با افغانا می پره. پس فعلا برو خوش باش. ولی دفعه ديگه اين قدر کاغذ ريز نکن.





........................................................................................

Tuesday, February 05, 2002

٭

ساعت ۷:۳۰ شبه. خسته ای. صبح باز رو اون پله کوفتی خوردی زمين و در نتيجه گلوت درد می کنه.دلت می خواد زود بری خونه و رو رختخواب ولو بشی. اما... تو دانشگاه دارن فيلم الهه (Devi) اثر Satyaijit Ray رو نشون می دن و تو تا حالا يه فيلم هنری هندی نديدی. چی کار می کنيد ؟ بله، رفتم و ديدم. فيلم خوبی بود. من نقد هنری بلد نيستم پس اجازه بدين در اين زمينه سکوت اختيار کنم. فقط بذارين به يه نکته اشاره کنم. اين دغدغه رو داشتم که من دارم اين فيلم رو به عنوان يک «فيلم» می بينم يا به عنوان «يه فيلم از يه فرهنگ متفاوت». خودم نفهميدم چی گفتم. به هر صورت در طول فوريه هر سه شنبه يه فيلم از اين بابا نشون می دن.


------------------------------------


اما قضيه فوتبال مزخرف آمريکايی : بازی رو ديدم. متأسفانه نتونستم کسی رو پيدا کنم که بيشتر از پنج دلار شرط ببنده. وقتی Mark پول رو در حال گفتن ٬ بهترين فينالی بود که ديدم٬، رد کرد با کسر کردن پول تاکسی و دنگ پيتزا تلفنی ۸ چوب خرج ٬تفريح٬ سالم يکشنبه عصر کاپيتان شد.


------------------------------------


خواب ديدم :
يه روز صبح متوجه می شم که پای تمام پايه های ميز ها و صندليها يکی يه دونه جوراب کرده ام، و تازه دوزاريم می افته که چرا مدتی است جوراب برای پوشيدن کم دارم.


------------------------------------


سوال :
چرا بعد از اينکه مردم يک جامعه ای به « رفـــــاه » می رسن، ‌دچار « تنبلـــــی » نمی شن ؟



........................................................................................

Monday, February 04, 2002

٭

دخترها ! من ساعت ۱۱ شب اومدم خونه و کلی خستــــــــــــــــــه ام. امروز رو عجالتا يکی از همون لباسای قبلی رو بپوشين تا ببينيم چی می شه.


-------------------------------------


موتورها به مدت ۸ ساعت خاموش. همينجا لنگر می اندازيم. افراد برای حرکت فردا صبح تجديد قوا کنن.


........................................................................................

Sunday, February 03, 2002

٭ من به دليل فضای سياسی موجود پيش بينی می کنم که امشب تيم Patriots می بره. دلم می خواد سر اين قضيه شرط ببندم و ببرم. فردا خبرشو بهتون می دم.


٭

ديشب خونه يکی از همکلاسيهای آمريکايي به اسم جميلا مهمونی بود. خيلی مردد بودم که برم يا نه. به يکی زنگ زدم پرسيدم کيا می رن، ديدم ظاهرا خيلی هم خلوت نيست. ساعت ۷ يه تاکسی گرفتم و رفتم از يه سوپر مارکت يه جعبه شکلات خريدم که دست خالی نرم. رسيدم در ‌‌«آپارتمانش» و در زدم. ديدم بله همه جمعن و من آخرين نفرم. يه آپارتمان می گم يه آپارتمان می شنوين. يه اتاق خواب کل خونه بود که يک سومش هم با يه تختخواب پر شده بود. آشپزخونه هم راهروی تنگ بين در ورودی و اتاق خواب بود. همه ملت کفشا را در آورده بودن و به سبک مسجد بتمرگ رو زمين نشسته بودن. تو دلم گفتم بابا اعتماد به نفستو عشق است که تو يه وجب جا مهمونی می دی. شام هم پلو با بروکولی و مرغ درست کرده بود. تو همون يه وجب جا بريدج هم بازی کرديم. شب يکی از بچه ها پيشنهاد سينما رفتن رو داد که با استقبال چندانی مواجه نشد. من دلم به حالش سوخت و گفتم من می آم. گوله برفی تو سرازی برف افتاد و ۷ نفر اومدن. Brotherhood of the wolf نمی دونم در مورد اين فيلم چی بگم. يه فيلم خوش تکنيک فرانسوی که در فرانسه قرن ۱۸ اتفاق می افته. يه هيولای مرموز هست که به مردم حمله می کنه و آدم می کشه. تمام کشور هم در ترس از اين هيولا بسيج می شن که اين هيولا رو شکار کنن. کلی جلوه های ويژه و سر و صدا و خون و خون. توصيه نمی کنم ببينين. Taxi Driver رو امانت گرفتم ولی امروز وقت ندارم.


----------------------------------


دخترها ! شلوار سياه تنگ با بلوز بافتنی چسب با يقه اسکی بلند بپوشين.


........................................................................................

Saturday, February 02, 2002

٭

سپيده ، اگر به اين نوستالژيک نويسيت ادامه بدی، من هم با همسر مهربانت در غمگين بودن نوشته هات همرأی می شم.


٭ اگه کسی می دونه برنامه جشنواره فيلم و تئاتر رو من دريانورد کجا می تونم ببينم، لطف کنه و بگه.


........................................................................................

Friday, February 01, 2002

٭

دخترها ! سرما نخورين.


----------------------------------


درررررررررررررررررينگ، درررررررررررررررررينگ، درررررررررررررررررينگ

- الو ؟
- پروفسور تورنسل از کنفرانس بين المللی ماشين دائمی پشت خط هستن.
- الو، خانم...
- سلام هادوک، من تورنسل هستم. چطوری پيرمرد؟ راستش بين دو تا سمينار داشتم رو اينترنت گردش می کردم. شرط می بندم اسم اينترنت به گوشت نخورده. مهم نيست. اختراع تلويزيون رنگی من که يادته، ايده اصلی همونه. بگذريم. داشتم گردش می کردم که به يه صفحه ای بر خوردم به اسم کاپيتان هادوک و نمی دونم چی چی. داری گوش می دی ؟
- تو هنوز نمی فهمی که وقتی اونجا صبحه، اينجا نصفه شبه ؟
- نه مثل شمع نيست. آره می گفتم. يه يارويی شروع کرده با اسم و مشخصات تو رو اينترنت يادداشتهای شخصی می نويسه.
- اون خود منم، کله پوک.
- بالتوک نه، هادوک. يعنی دقيقا اسم خودت. من چند بار چک کردم که مطمئن بشم. ها، دوک.
- خاک بر سرم.
- می دونم شوکه شدی. هر کسی بود تعجب می کرد. به هر صورت می خواستم تو اين قضيه رو بدونی. چون بالاخره طرف داره با اسم تو می نويسه، نه من. يه وقت ديدی برات درد سر ساز شد. شايد هم قصد کلاشی داشته باشه. خلاصه حواستو جمع کن.
- مرده شورتو ببرن.
- اوه، حرفشم نزن. قابلی نداشت. هر کی بود اين کارو می کرد. يعنی می خوام بگم وظيفه ام بود. من بايد برم به سخنرانی بعدی برسم. فعلا خداحافظ.
- ...


-------------------------------------


اين حرفای بابای ژينا راجع به خوشبختی تامل برانگيز بود.


-------------------------------------


- دو مورد از مواردی رو که انده می برن از خاطر تنگ نام ببرين.
- .....
- راهنمايی می کنم، صدای خوشی دارن.
- .....
- متاسفم. وقت شما به پايان رسيد. می ريم به قسمت بعدی برنامه.


-------------------------------------


آرزو کردم برگردد
برگشت
دسته کليدش را برداشت و رفت.


-------------------------------------



امروز صبح رفتم اسکيت. وارد سالن که شدم ديدم ای دل غافل همه دارن در جهت بر عکس هميشه اسکيت می کنن. تا نزديک يخ شدم، يه مرد مسنی که يه جورايی مبصر بود اومد جلو گفت اگه براتون سخته بگم همه در اون جهت اسکيت کنن. منم گفتم راستش اون وری برای من راحتتره. اون هم دستور تغيير جهت رو صادر کرد. بابا مرام تو رو عشق است.
پای راستم ضعيفه. يعنی در واقع شبکه عصبی ای که مسؤول کنترل پای راستمه هنوز کار داره تا راه بيفته. ولی خوب، ترشی نمی خورم.


--------------------------------------


You can reach, but you can't grab it





........................................................................................

Home