کاپيتان هادوک و هيچی




Friday, September 19, 2003

٭ اين می خواسته تعطيلاتشونو برن هاوايی ولی زنش رفته بليت رفت و برگشت خريده واسه فلوريدا که ننه بزرگ و بابا بزرگ دختره رو ببينن. بالای هشتاد سال عمرشونه. پيرمرد عملا کره و مادربزرگه چند ثانيه بيشتر حافظه نداره، يه سوال رو صد بار تکرار می کنه. دختره می خواد اين سالای آخر عمرشون هر چه که می شه ننه بابا بزرگه رو ببينه، می خواد هم شوهرش با اينا تا زنده هستن آشنا بشه. پسره پاک حالش گرفته است. نمی خواد تعطيلاتشو بين اين دو تا آدم پير بگذرونه، حرفاشو تو گوش پير مرده داد بزنه و يه سوال ننه بزرگه رو صد بار جواب بده. می گه می خوام بيشتر اون روزا رو برم غواصی که معلومه دختره رو ناراحت خواهد کرد.




........................................................................................

Home